Saturday

تاریک است. مرد آنسوی پنجره آنقدر زیر شب ایستاده که بوی ماه گرفته است. صدایی در گوشش نیست جز ملاعبه شب هنگام گربه ها و گربه صفت ها. کوچه آنقدر تاریک است که خانه های کوچک را از برج های سر به آسمان ِ هیچُم کشیده نمی توان تشخیص داد. مرد میان کوچه می تپد بدون آنکه گامی به عقب یا جلو بردارد. هوا زیاد سرد یا خیلی گرم نیست اما بد است. مرد آنسوی پنجره می تپد و صدای گربه ها تمامی ندارد. مرد چیزی نمیبیند؛ حتی خود را هم نمیبیند. خود را هم نمیشنود. نه راه را گم کرده و نه خانه را. انگار که خود را میان شب و صدا و خانه ها گم کرده باشد. صداها به او اجازه تمرکز نمیدهند. ناگهان به یاد می آورد! می بایست قبل از صبح به خانه برسد. انگار کسانی منتظرش هستند. او آنها را نمیشناسد. خانه را هم. کوچه را نیز! در همین فکر غرق است که ناگهان خود را هم نمیشناسد
.....
گرگ و میش است. مرد هنوز نیم خیز. لبانش دوخنه. چشم هایش نیمه باز. صدایی نیست جز صدای زنگ ساعتش که کوک کرده بود. لب پنجره میرود. پرده را کنار میزند. متوجه چیری آن پایین میشود. تشخیصش از طبقه چهارم مشکل است. عینکش را می آورد. ناگهان خود را میبیند که عریان کنار بچه گربه ها خوابیده است. بیدار میشود. سرش را بالا میگیرد. ناگهان متوجه طبقه چهارم میشود. میتپد و میمیرد
...
صبح است. باید دانشگاه برود. برای هیچ چیز

3 comments:

Anonymous said...

salam mahyar jan
khobi agha? neveshteat alian amma ....!!!!!
pas on sheraye ziba va por omid kojast?
man har rooz be webloget sar mizanam
felan

مه یار ارجمند راد said...

مرا امید فردا بود روزی
نه فردایی نه امیدی نه روزی
مه

Anonymous said...

ممنونم از لطف بسیارت
حتما خبرم کن تا جبران کنم...