بی جهت نیستند
انگشتان بلندم
که اختران بخت را
به رنگ مهلت تقدیر میزنند
به شکل تمُ
گرفته و نارس
و یا کبود
مُشتم گره
به جان حضورم فشرده است
قلبم به وعده های دروغین
فسرده است
بوی تن گرفته "ها"ی مهارم
که خسته ام
باید رفت
من رفته ام
من میروم
من میشوم
...
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
No comments:
Post a Comment