Thursday

ای به داد من رسیده تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جون پناهی
...
دلم داره میترکه
........
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که منو دادی نشونم
...
خودم انتخاب کردم
..
وقتی شب شب ِ سفر بود توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شبو دریدی
...
به هیچ چیز نباید دل بست.. هرگز
...
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوریت برای من شده عادت
ای طلوع اولین روز، ای رفیق آخر من
به سلامت، سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه هر جای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود

2 comments:

Anonymous said...

این لحظه های تنهایی برام معمولن با همین خرده آشناهای آرام پر میشه.....با اومدن مرد شبی که هر شب همین موقع ها ساعت 3.5.-4 با سایش جاروی بی آزارش پوست تنهاییمو نوازش میده...صدای جاروش پر از آرامشه..پر از اطمینان دوری از اتفاق...گرچه این حس من هیچ جایی از روزگار مبهم اون رو پر نمیکنه...همه اون چیزی که از مجموعه دنیای روزمره برام میمونه همین مانیتوره...که توش میشه دوست شدو دلخور شد و عاشق شد و خاموشش کرد.وصدای تار دیگه آشنای وبلاگ تو که با همه تحرک زیباییش هیچ ذره ای از این آرامشو نقض نمیکنه...شب است...شبی ساکن و بی دغدغه...ابر ها خوابیده اند آرام و رام.. و سوزشی کم زبانه در دلم ..لوح سیاه تاریکی طرح جدایی میزند...و اینکه آدم ها..این گونه منفور جانور...چه ساده مفعول وقایع میشوند..وقایع خود کرده و نا
خواسته.....
چه ساده منطق بودن گسست بودن تو
چه تلخ خنده "باید" به اشک بیریایی من
بسوی فتح روانی و سوی پادشاهی عمر...برو مبین تلاطم دست گدایی من.ه

Anonymous said...

اگه یه روز بری سفر
بری ز پیشم بیخبر
اسیر رویاها میشم
دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه
به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری
چرا میری تنهام میذاری؟


اگه فراموشم کنی
ترک آغوشم کنی
پرنده دریا میشم
تو چنگ موج رها میشم
به دل میگم خاموش بمونه
میرم که هر کسی بدونه
میرم به سوی اون دیاری که توش منو تنها نذاری

اگه یه روز میون تو
تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه
بذاره دردت تو دوا شه
بره توی تموم جونم
که باز برات آواز بخونم


اگه بازم دلت بخواد
یار یکدیگر بشیم
مثال ایوم قدیم
بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره
باید دلت رنگی بگیره
...
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری


اگه میخوای پیشم بمونی
بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونت
نذار دلم تنها بمونه

.
.
.

Anonymous