هوا تاریک شده. نمیروی. می آیی. نزدیک میشوی. در چند قدمی خاطراتت می ایستی. دیگران را میبینی که جای خاطره ای نشسته اند. بی اختیار بر میگردی. گلی که به یادگاری کاشته بودی.. و یادت می آید که آخرین بار لگد مال شده بود و اگر نه زمان شدنش را اجبار میشد. دیگر آن کیف همراهت نیست. خبری نیست از بریده کاغذهایی که روی آنها کلمات انگلیسی و پشتشان معنی را نوشته بودی. مخفی میکردی هم پشت کاغذ را و هم اضطرابت را پشت چشمانت که مبادا خرابترش کنی. دست بازی میکردی بهتر است بگویم خون بازی و همیشه جایش میرفت همیشه الا الان که دیگر هیچ اثری از آن نیست
...
به خودت می آیی که سرد شده است. خاطراتت اما هنوز داغ مانده اند و خیره مانده ای. انگار که برگشته ای به یک دوسـتـت دارم. به ثانیه لبخند میزنی. اشک میریزی که تنهایی و تنها باید شاد باشی. میرقصی میان رازها، بی آنکه بدانی چگونه در بندی. هنوز هم اثیریت یادت هست و نگاه هایی که بویش مانده روی موهایت و دستان کوچکی که.... آه! طاقت نمی آوری و یاد میآوری قافیه هایی را که چه سخت تنگ می آمدند وقتی که هنگامه سرودنت میکرد
...
شعر را می مانی. باران، درخت و ثانیه انکار میکنند. اصرار میکنی. تکرار میکنند. آزار میشوی. بیزار میشوی. ناچار میشوی... وا داده ای. دیگر به خودت نمی آیی که عادت کرده ای به سرما و به تاریکی. به تنهایی هم اما
...
خاطره هایت هنوز روی صندلی کنار فواره به دست یک بنفشه در هوا تاب میخورند. نمی آیی. میروی و چند قدم بیش نگذشته که می میری و خاطره میشوی
.
.
.
پایان نوشــت: آیـنـده اش تصــویـر بود. حال که تعـلـیق است و گذشـته ای که هر چند حقـیـقـت اما هر لحظه از واقـعـیـت دور و دورتر مـیـشـود و من اما هنوز دلم گرفته است
توسط م. ا. راد
! تقدیم به س. م. عشق
2 comments:
وسعتی ست -حقیقت-
و...گمشدگانی در آن
که یافت می نشوند
.
من و تو]
[پیدای هم را خواهانیم
.
تنگنایی ست -دروغ-
و با همانی
که در آن نمی گنجند
.
من و تو]
[با هم بودن را خواهانیم
.
کمی حقیقت
کمی دروغ
.
من و تو]
[..........
محمد علی بهمنی
سلام مهیار :p
man SLDI am
:*:*:*:*:*
بی تو بسر نمیشود...ه
Post a Comment