Friday


اينجا نمينويسم که انتظار داشته باشم کسي بي آيد مرا بخواند يا بفهمد. نمينويسم که کسي مرا پامال افکار خام خود سازد و فکر کند مرا  با نوشته اي به تمامي دريافته است. خود را گرفتار محبسي از کلمات ناشناخته ميکنم فقط براي اينکه روزي بيايم و خود را دوباره مرور کنم. روزي که شايد اين نباشم. شايد هرگز اين فرصتم دست ندهد که زندگي حقير و کوچک خود را دوباره بخوانم. مينويسم تا شايد روزي اگر از ياد برده بودم جنس اشک و دل را به نگاهي  دوباره غوطه ور شوم در عالم کوچک مردي که هميشه ارزان بود. مينويسم تا  رنگ ابليس بيست و دو سالگي ام را تصوير کنم در کنار کمرنگ ِ دروني  و ثابت ِ آبي خداييم. مينويسم به درد. به اشک. به تنهايي. مينويسم با اميدي به کوچکي دنيا و دلهره اي به وسعت انديشه. مينويسم از درون مبهم مردي مردد که ناخواسته تسليم هر روز و شب ِ زمان و آدمهايي نا خوشايند شد. مينويسم هنوز براي خودم براي شما...مثل آب


تو را گفتم دلم دریاب دریاست               
تو گفتی صبر کن امید فرداست


گذشت هر روز و هر فردای امید               
هنوزم این دلم تنهای تنهاست


مه


4 comments:

Anonymous said...

میدانی.برای خریدن یک مرغ عشق باید تنهاکمی پول بدهی واو از آن پس در قفسی در اتاقت خواهد بود:بدون آنکه به قانون احساسش بر بخورد. پس از آن میتوانی با او دوست شوی بدون آن که مجبور باشی چیزی فراتر از آنچه در مجموعه داشته های قابل مبادله وجود توست برای آن هزینه کنی. با او دوست میشوی و هر چند کوچک از آن تکه از دوستی که در این رابطه محدود هست برخوردار میشوی.
برای روح شاعر "مردی که همیشه ارزان است"زاینده یک حسرت بیمداوای تاریخیست.یعنی هستنش برخواسته از آن گونه و آن کیفیتیست که او هست و نه واقعه ای که بتوان از آن پیشگیری کرد یا جبرانش کرد ومداوایش کرد.
مردی که یگانگی نامش را به "مثل آب بودن" میفروشد و میخواهد با این نوشته به امروز این عمر رونده اش رنگ ابدیت بزند تا در خیال خودش بتواند در روزی در دور دست -وهر گونه که آینده پیش آورد-امروز ساده اش را تصویر کند....مثل این که یک "من" درگوشه ای از روح من که اسباب بازی های دیگری داشته است با دوستهای دیگری لی لی کرده است و روز های دیگری بر چشم او تابیده است اما در نهایت گونه ای همزاد از آن موجود غریبیست که در من میخندد و میگرید و احساس میکند واشکش از چشم من بیرون میریزد است.
این مرد ارزان را نمیشود خرید.
این وجود دوست داشتنی در چهار چوب خواسته های تو عصیانگر است.نمی شود درقفس نگهش داری تابی نگرانی هر وقت که خواستی از تنهایی درت آورد.قانونی دارد به وسعت قانون تو که باتو یکی نمیشود در حالی که هر تکه ای از احساساتش و شعرش که میفهمی اش در عمقی مبهم با حسی که در درون توست به گونه ای دیدار میکند که تو حسرت مالک نبودنش را دوبا ره حس کنی.وفکر کنی که کاش میشد مثل مرغ عشق.............ه

Anonymous said...

benevis rafigh...

Anonymous said...

نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خار خارِِ ناامیدی سخت آزرده ست
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده ست!
...
تو را کوچیدن از این خاک دل بر کندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم باران
تو را این خشک سالی های پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخوران
ز پا افکند.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش...
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس ، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت
.
.
.

Anonymous said...

oon do taye dige ro ham bezar,
ya hadaghal kaghazesho bede :(