تو کيستي که من اين گونه بي تو بي تابم
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم
تو چيستي که من از موج هر تبسم تو
بسان قايقي سر شکسته روي گردابم
تو در کدام سحر؟ بر کدام اسب سفيد؟
تو را کدام خدا؟ تو از کدام جهان
تو در کدام ترانه؟ تو از کدام صدف
تو در کدام چمن؟
همراه کدام نسيم؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو امدم ناگه؟
چه کرد با دل من ان نگاه شيرين آه!
مدام پيش نگاهي مدام پيش نگاه
کدام نوري دويده است از تو در تن من
که ذره هاي وجودم تو را که مي بينند
به رقص مي ايند سرود مي خوانند
و اه چه ارزوي محاليست زيستن با تو
مرا همين بگذارند يک سخن با تو
به من بگو که مرا از دهان شير بگير
بگو برو در دهان شير بمير
بگو برو جگر کوه قاف را بشکاف
ستاره ها را از اسمان بيار به زير
تو را به هر چه تو گويي
به دوستي سوگند
هر انچه خواهي از من بخواه
صبر مخواه
که صبر راه درازيست
به مرگ پيوستن است
تو ارزوي بلندي ودست من کوتاه
تو دوردست اميدي و پاي من خسته
همه وجود تو مهر است جان من محروم
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته
فریدون مشیری
1 comment:
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت،ماهی،من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
.
.
.
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی
@};- :*
Post a Comment