Friday

آميرزا يدالله عينكش را جابجا كرد، با تفنن چپق ميكشيد، ريش جو گندميش را خاراند و گفت: « اصلا خير و بركت از همه چيزها رفته » شهباز سرش را از روي تصديق تكان داد و گفت: قربان دهنت . انگار دوره آخر زمان است. رسم زمانه برگشته . خدا قسمت بكند بيست و پنجسال پيش در خراسان مجاور بودم . روغن ي كمن دو عباسي بود، تخم مرغ ميدادند ده تا صد دينار . نان سنگگ ميخريديم ببلندي يك آدم . كي غصه بي پولي داشت؟ خدا بيامرزد پدرم را يك الاغ بندري خريده بود . با هم دو تركه سوار ميشديم . من بيست سالم بود، توي كوچه با بچه هاي محل همان تيله بازي ميكردم. حالا همه جوانها از دل و دماغ ميافتند، از غورگي مويز ميشوند، باز هم قربان دورة خودمان، بقولي آن خدا بيامرز : اگر پيرم و ميلرزم بصد تا جوان ميارزم! سال بسال دريغ از پارسال يدالله پك زد بچپقش، گفت : خدا همه بنده هاي خودش را عاقبت بخير كند
هدایت - محلل

1 comment:

Anonymous said...

khoob mishe hame chy...
:*