مرگ من در اینچنین روزی رقم میخواست خورد
روز بی افسار آغازین من
نام انسان برمیآمد از حیات
روز استقرار روحی در بدن
(روز آتش بازی سوزاندنم)
وقت آن می بود من هم بی زبان
پا نهم بر جای پایی بی نشان
وقت آن می بود من هم کس شوم
بر تن زشت زمان ملبس شوم
این منم اینک که ظاهر میشوم
من منم من های شاعر میشوم
یادگار از زندگانی بی شعور
حاصل بازیچکی خاموش و کور
من نمیخواهم چنین بیهوده بود
عاقبت در بیهدن ها هم نبود
در زبانم گوش نا فرمانی است
در گلویم زندگی زندانی است
مه
No comments:
Post a Comment