امشب نسبتا آرامش بیشتری دارم. البته تنها نسبت به دیروز و پری روز نا خود آگاه این شعر خودم رو داشتم زمزمه می کردم این موقع شبی با خودم چیزی نگفتم بیشتر
شعر خونبار من تنهاست این رسوای اشک
گفتگویی بی صدا نجواست این رسوای اشک
در دل تاریک و بی فریاد این شهر غریب
محرم اسرار آدمهاست این رسوای اشک
روزهایی بی هیاهو بغض آگین بی نصیب
ترس از فردای ناپیداست این رسوای اشک
در دل شب اینچنین چنگی بی خاطر میزند
قصه گوی عاشق تنهاست این رسوای اشک
شاه دل در کیش مهرش هر چه بازی کرد باخت
آخرین سرباز قلب ماست این رسوای اشک
مه بیا بگذر از این نا راه بی انجام و دور
غایت القصوی استقصاست این رسوای اشک
هفت بیت این غزل ای کاش سد می ساختند
چونکه در چشمان من دریاست این رسوای اشک
چقدر می بالم وقتی که بال میگیرم از شعر خودم و اگه تو آرامش بیشتری داشته باشی و با نگاه های قدیمی ات باز خیره شوی به من که بخوانم و هیچ نبینی جز من که بگویم مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
تقدیم به عزیز ترینم
2 comments:
ای کیمیا گر
با حل کدام معما
باید کلید قلب تو را به چنگ آورد؟
من باور میکنم وعده های تو را
از زمین تا آسمان
هر چه ببافی به تن می کنم آن خرقه را.
گیتی خوشدل
:*
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته! با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های ترا دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
@};-
Post a Comment