شاید اگر همزاد ماه بودم و هم کیش مهر سرنوشتی جز اینم نبود. من رقم میزنم یا او نمیدانم. دوست بخوانمش یا صاحب نمیدانم. آخرش همه چیز بر خود ما بر میگردد و از ماست که بر ماست. پس نکند او خود من باشد! نه ممکن نیست چون نه مختاری خواهد بود و نه دوستی.این گزینه هم وجود دارد که: " او بخشی از من است" ، اما مردود است. چرا که من همیشه به انجام محتوم هستم اما گویی او همیشه هست. او را بایدی نیست اما مرا تا هستم باید است و حتی اگر نباشم. من در خود شک میکنم اما بر او شرک جایز نیست. اگر نه من از اویم و نه او از من پس جوهر مشترک چیست؟ زاویه ها به کدام سمت باز هستند؟ بیرون دو نیم خط یا درون آنها؟ پس چرا من به هیچ سویی رو ندارم؟ من با هیچ آفرینشی اشتراک ندارم حتی در دو نیم خط اما بخشی از آنم...بگذریم!
دیروز روز غریبی بود با تمام وجود غرق در فراگیری بودم حریص آزمون مدارات دیجیتال (هر روز بیشتر از دیروز) دیگه به تنها چیزی که فکر نمیکنم نوشتن مقاله ست. من شیفته شده ام و تشنه دانستن بیشتر. پس میخوانم و میخوانم...
بیشتر روز رو تنها بودم. در سکوت خودم... پشت کامپیوتر نشستن و مقالات رو ترجمه کردن و توی دفتر نوشتن.(چونکه از ترجمه و تایپ همزمان بدم می آد.) در همین حال به هزاران چیز دیگر هم مشغولیت فکری پیدا میکنم و تنها وقتی متوجه گره خوردن افکارم میشوم، که به صورت ناخودآگاهی از پشت کامپیوتر بلند میشوم و میفهمم که آن دو خط آخر را احتمالا پر کرده ام از تو. از دلتنگی از تنهایی از دوری...لاک غلط گیر به دادم میرسد و الا آنقدر فشار روم خواهد آمد که بدون شک با این پای ترک خورده تا لوازم التحریر فروشی می دویدم!... از روی ناچاری آنلاین میشوم و وقتی چند خط کوتاه فینگلیش میخوانم یا فقط یک کلمه... دلم میگیرد. نه نه! نه از تو! شاید از خودم و شاید هم از کلمه شوم و تکراری "تکرار". مادرم و خواهرم وقتی با هم حرف میزنند انگار نمی شنوم حرفهایشان را به خاطر همین کلمه. وقتی از خواب بیدار میشوم باور کن دوباره نمی دانستم که دیشب بالاخره چی شد. این هم به خاطر همین کلمه است. با ابن همه تکرار خوب میدونم که چقدر امیدوارانه از زیر قرآن رد میشوم اما نمی دانم چرا با اینکه سر تا پا تو میشوم... به زور بیدار میمونم خوب میدونم چون این کلمه در مهر من وارد نمیشود اما نمی دانم چرا آنطور میکنی... صبح شده. بی اختیار اشک میریزم. شاید اشک شوق است. بهار نزدیک است
شنیده ام که به زودی بهار می آید_سرود بلبل و آهنگ سار می آید
...
دیروز روز غریبی بود با تمام وجود غرق در فراگیری بودم حریص آزمون مدارات دیجیتال (هر روز بیشتر از دیروز) دیگه به تنها چیزی که فکر نمیکنم نوشتن مقاله ست. من شیفته شده ام و تشنه دانستن بیشتر. پس میخوانم و میخوانم...
بیشتر روز رو تنها بودم. در سکوت خودم... پشت کامپیوتر نشستن و مقالات رو ترجمه کردن و توی دفتر نوشتن.(چونکه از ترجمه و تایپ همزمان بدم می آد.) در همین حال به هزاران چیز دیگر هم مشغولیت فکری پیدا میکنم و تنها وقتی متوجه گره خوردن افکارم میشوم، که به صورت ناخودآگاهی از پشت کامپیوتر بلند میشوم و میفهمم که آن دو خط آخر را احتمالا پر کرده ام از تو. از دلتنگی از تنهایی از دوری...لاک غلط گیر به دادم میرسد و الا آنقدر فشار روم خواهد آمد که بدون شک با این پای ترک خورده تا لوازم التحریر فروشی می دویدم!... از روی ناچاری آنلاین میشوم و وقتی چند خط کوتاه فینگلیش میخوانم یا فقط یک کلمه... دلم میگیرد. نه نه! نه از تو! شاید از خودم و شاید هم از کلمه شوم و تکراری "تکرار". مادرم و خواهرم وقتی با هم حرف میزنند انگار نمی شنوم حرفهایشان را به خاطر همین کلمه. وقتی از خواب بیدار میشوم باور کن دوباره نمی دانستم که دیشب بالاخره چی شد. این هم به خاطر همین کلمه است. با ابن همه تکرار خوب میدونم که چقدر امیدوارانه از زیر قرآن رد میشوم اما نمی دانم چرا با اینکه سر تا پا تو میشوم... به زور بیدار میمونم خوب میدونم چون این کلمه در مهر من وارد نمیشود اما نمی دانم چرا آنطور میکنی... صبح شده. بی اختیار اشک میریزم. شاید اشک شوق است. بهار نزدیک است
شنیده ام که به زودی بهار می آید_سرود بلبل و آهنگ سار می آید
...
...
به سر رسید خزانی که یار می رنجید_ز ره رسیده بهاری که یار می آید
مه گرفته
No comments:
Post a Comment