نمیدانم. نمیدانم طعمه گرگ کدام داستان شوم شده ام یا گوسفند کدام قبیله ساده اندیشم. کدام دروغ و کدام فریب. کدام اشتباه مرا تسخیر و تصغیر کرد. شاید همین فکر بود که مرا آلوده میکرد. "ای کاش نمیفهمیدم" های کافرانه ام هم از همین فکر ناقصم بود. فکر کودکم...ای وای کودکم... کودکی که همیشه دلش به یک نگاه مهربان خوش بود.دلش خوش میشد تنها و تنها به یک شیرینی خامه ای و یک شعر از بر شده... و به اشتباه فکر میکرد زمان و زمانه یعنی آبی. یعنی عشق. یعنی آرامش... "تنها تفاوت بارزش در چشمهای همیشه خیره و فکری همیشه منبسط از تصوراتی گاه بسیار درست بود، و تنها آرزویش این بود که روزی بر زمینی راه برود که به تمامی بفهمد و بتواند." فکر کودکم از وقتی بالغ شد به نام، همیشه در تعلق هوی و سوی بود و در تعلیق دین و وجدان و ترس. تعقل مرا بندی شد بر بال کبوتر آزادی خاطرم و نه هرگز خنده ای آرامش بخش به معنای ادراک. تصویر خالی از نمیدانم چه و مملو از افسوس و تشویش و انرژی های کاذب هر روزم مرا به آخر می برند. من میترسم. میترسم اما ناچار و ناگزیر چشم در چشم خیالهای ناشناخته و احساسات نا استوار یک زن قرن بیست و یکمی میشوم؛ در حالیکه به هیچ قرنی جز قرن افکار پریشان و خودخواهم وابسته نیستم. دل میبازم و باز امید میبندم بر بوی هر شب و روز و هر فردایی که طلوع کنم اما دریغ "یکی ز شب گرفتگان در سحر نمیزند"...می آزارم خویش را با کلماتی خالی از لذت و خالی تر از مفهوم جوشش و زندگی و تکاپو. کلماتی مثل: آمریکا کانادا مقاله برای اپلای! هه... من میان زندگی مرده ام. میبینی فرشته تنهاییم؟ رنگ می بازم. لاغر و نحیف میشوم. بگویید بیمار است.... همش همین
...
مهیار ارجمند راد
.
:پانوشت
دلم تنگ است و دست دلگشایی بر نمی آید
در این غربت نوای آشنایی بر نمی آید
No comments:
Post a Comment