احساس میکنم که چیزی باید باشد. چیزی همین نزدکیها. چیزی که مرا از این خفقان و اضطراب رها میکند. چیزی که مدتهاست میخواهد به من آرامش ببخشد و من از او گریزانم. نمیدانم. میترسم. حنجره ام یاری نمیکند قلم یارای نوشتنش را ندارد و این حالت چیزی قابل بیان نیست. آدمان را به سختی میگنجد و انگار همه چیز را در خود دارد در عین حال به آسانی. مهمل که نمیگویم. بیهوده نمیبافم. باور کنید. انگار چیزی هست. چیزی که همیشه بوده و هست. آیا هرگز دیر نیست؟! من برای همیشه به او پناه خواهم برد یا او مرا برای مدتی از روی ناچاره گی من توان خواهد بخشید انگار او همیشه مرا میبیند. نمی شنوید؟! صدای پایش را میگویم. وقتی که اینچنین به من نزدیک میشود تنم به لرزه می افتد. وای آدمها! یک دقیقه سکوت. ... آرام آرام میآید یا من تنها فخر میفروشم یا خودم را فریب میدهم...؟! هه! همیشه از کفر بیانی واهمه داشته ام همیشه خیلی زیاد. انگار باید او را همیشه پذیرفت هر وقت که بخواهد باید بیاید. هر چه زمان و مکان هست از آن اوست
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
وان پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
... وان سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش
باز بوی خدا می آید. بوی حق من
No comments:
Post a Comment