خداحافظ گاری کوپر(رومن گاری) صفحه 280-281«جس روی او خم شد و او را به نرمی بوسید. خیلی با مهربانی. لنی احساس میکرد که حالش خیلی بهتره. داشت به تواناییهای خود اطمینان پیدا میکرد.البته هنوز تا آمادگی برای المپیک خیلی فاصله داشت اما عیبی هم نداشت. از دروغ غافل نباشید. جز دروغ هیچ چیز حقیقت ندارد.....این دختر از آن زنای ساده با اراده ای است که آمریکا رو ساخته ان. سر نترسی داشت. اصلا از هیچ چیز نمیترسید. اما حال و حوصله بیرون پریدن و نداشت. هیچ چیز در دنیا نبود که ارزش این رو داشته باشه حتی عشق. حاضر نبود حتی علیه عشق مبارزه کند. البته عشق به هیچ دردش نمیخورد. ولی خوب. وقتی عشق امده آمده دیگه. انگار آدم زیر بهمن رفته باشه. چه کار میشد کرد؟ کمکم داشت احساس خوشی میکرد.انگار تسکین یافته بود. مثل وقتی که دیگر هیچ امیدی باقی نمانده. - جس با هم ازدواج میکنیم؟وقتی با یکی از این زنها ازدواج کردیدبعد آسان تر میتونید قالش بگذارید. چون آنوقت بهانه ای در دست دارید.هیچ کس نمیتواند ایرادی بگیرد.-تو خیلی نازی لنی. ولی بهتره یه خرده صبر کنیم.لنی در صدایش صداقت نشان میداد آنقدر که در آن زنگ کینه احساس میشد...»بیشتر از یکساله که وبلاگ مینویسم. به خاطر وبلاگ تو بود که شروعش کردم. اون روزای اول احساس میکردم واقعا یه دریچه بهم دادی که میتونم داد بزنم. بدون اینکه صداش کسیو اذیت کنه. بدون اینکه کسی از خواب بیدار بشه! آخر شبا بعد از یک روز سخت یا یک هفته یا حتی بعد از یک چت طولانی قبل از آبعلی توش مینوشتم. راستش هنوزم دوست دارم بیام اینجا و بنویسم. هرچند دیگه اون جذابیت اول رو نداره مخصوصا وقتی خودت وبلاگتو نمیویسی اما هنوز خالیم میکنه. یه کم فقط! روزهای زیادی که اینجوری گذشتن و هنوز دارم پشت کامپیوتر غوز میکنم و مینویسم و یا راه رفتنات میافتم که همیشه غوز میکنی. همه میرن یواش یواش و من هنوز...نه!کم کم داره باورم میشه چقدر تنهام. یا ضعیف. دیگه منتظر هیچ زنگ تلفنی نمیشم. دیگه کسی توی اتاقم که میآد اثری از قرآن و مثنوی باز نمیبینه. انگار ایمونم رو هم تو این دو سال گم کردم. میدونم میخندی تو دلت ولی خب من اینجوری بوده جنسم و انگار هنوز اون ته مهام اینجوریه! اینو مخصوصا این روزا خوب لمس میکنم. محرم. وای پسر محرم 83 شد! چرا هنوز از گفتن اینکه خاطره دارم و اینجور حرفا خسته نشدم نمیدونم. ولی میدونم که یه روز ریختم عوض میشه. ولی دوباره یه روزه دیگه اگه زنده بودم باز به همین شکلیم برمیگردم...شایدم نه!هنوز آرزوهام همونه. انگار خوب خوب که نگاه میکنم میبینم هنوز همون مهیارم . همون که فقط روش سه سال گرد و خاک اومده که انصافا خیلیاش بعدا به دردش خواهد خورد و خوب خیلیاشم... دلم پیش خیلی هاست و انگار خوب که نگاه میکنم دیگه عمیقا پیش کسی نیست. دیگه کسی نمیتونه کتک بزنه! نمیدونم راستش جرات ندارم اینو با شهامت بگم هنوز. میترسم. نوشتم که دلم خیلی تنگ شده! پس دیگه نمینویسم. کلا از تکرار زیادی خسته میشیم! همینا دیگه کلی دوباره سرم با درس و پروژه و مقاله و اینجور فکرا پر شده حالا کی قراره بخوره تو ذوقم نمیدونم. اینو فقط واسه تو نوشتم. اخه امروز خیلی تنها شدم. خیلی. تو هم که نمیخونی! کاش بودی با همه چیم مخالفت میکردی. هیسسسسسس مهیار
Saturday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment